شعر عاشقانه از محمد الماغوط
محمد الماغوط
ولکن من أنت؟
سفینة؟ أین أشرعتک؟
صحراء؟ أین ریاحک ونخیلک؟
ثورة؟ أین رایاتک وأصفادک؟
إننی لا أعرف عنک أکثر ممّا أعرف عن اللّیل
ولکن من یسلبک منّی
یغامر مع أعظم غضب فی التّاریخ
کمن یسلب الجنود الموتى
خواتمهم وبقایا نقودهم
وهم مازالوا ینزفون على أرض المعرکة.
قولی لمن یرید:
هذا ولدی ولم أنجبه من أحشائی.
هذا وطنی ولم أعرف له حدودًا
هذا محتلّی ولم أرفع فی وجهه صوتًا أو حصاة
اهدروا دمه. اقتلوه
ولکن شریطة أن یسقط بین ذراعی.
————————————
تو اما کیستی؟
کشتیای؟ بادبانت کو؟
بیابانی؟ بادهایت کو نخلهایت کو؟
انقلابی؟ پرچمها و زنجیرهایت کو؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و ماندهی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما میبرد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد:
این پسرم است در حالی که من او را نزاییدهام
این وطن من است و مرزی برای آن نمیشناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد
محمد الماغوط
ترجمه: امانی اریحی
- ۰۰/۰۴/۰۱